دختر شب

حرفهای عاشقانه

دختر شب

حرفهای عاشقانه

برای او نایی که خود پسند ند

تو چندان دوری که نمی شود ترا به اغوش کشید

و چنان در عرشی که زیر پایت را نمیبینی

و فقط به کارهای روز مرهات می پردازی

میدانم هیچ وقت به هیچ کس و هیچ چیز نیازی نداشتی

جز به کاغذ رول برای سیگارت

چگونه تو میتوانی انچه را که نداری بدهی

و داری سعی میکنی به مقام اول برسی

و بدون اینکه قطره ایی عرق بریزی به همه چیز پایان می دهی

به مغز خالیت خوراک میدهی

با ظرفی از ابکشت

شروع میکنی با خودت بازی کردن

در محل استراحتت بیشتر تفریح میکنی

از اشنایی با تو خو شحالم اما باید راه خودم را بروم

دوباره این جا را ترک خواهم کرد برای این که بیهوده در انتظار ماندم

منتها تو انقدر خود پسندی که

اگر من بگویم که قلبم ازرده شده است

بسان استعارهای خفت اور به نظر خواهد رسید

برای همین است که دیگر ان را تکرار نمیکنم

ترجیح میدهم سوپم را با چنگال بخورم

یا در نیو یورک تاکسی برانم

برای این که حرف زدن با تو بسی دشوار است

پس برای چه است هدر دادن تمام کلماتم

اگر گفتن أی کلمات به تو همانند یا شاید بدتر است

یاسین به گوش خر خواندن

شرط میبندم تو کسی مثل خودت پیدا خواهی کرد

زیرا برای هر پایی کفشی وجود دارد

ارزوی موفقیت برایت میکنم اما من کار های دیگری برای انجام دادن دارم

شعر

 

وای، باران؛   باران؛

شیشه پنجره را باران شست.

از دل من اما،

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

 

من شکو فائی گلهای امیدم را در روءیاهامی بینم،
و ندائی که به من می گوید:
"گر چه شب تاریک است
دل قوی دار،
سحر نزدیک است
از گریبان تو صبح صادق، می گشاید پر و بال.
تو گل سرخ (نازنین)منی، تو گل یاسمنی
تو مثل چشمه نوشین کوهسارانی
تو مثل قطره باران نو بهارانی،تو روح بارانی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
- نه، از آن پاکتری.
 
تو بهاری؟ نه،-بهاران از توست.
از تو می گیردوام، هر بهار اینهمه زیبایی را.
 
گل به گل،سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تواند.
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت سوکواران تواند.
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک،اما آیا باز بر می گردی؟
چه تمنای محالی دارم خنده ام می گیرد!

 

 

در میان من و تو فاصله ها ست.

گاه می اندیشم،

-می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری!

 

تو توانائی بخشش داری.

دستهای تو توانائی آن را دارد؛

-که مرا، زندگانی بخشد.

وتو چون مصرع شعری زیبا،

سطر برجسته ای از زندگی من هستی.

 

 

من در آئینه رخ خود دیدم، و به تو حق دادم.
آه می بینم،می بینم
تو به اندازه تنهائی من خوشبختی
من به اندازه زیبائی تو غمگینم
 
 
 
آرزومی کردم،
که تو خواننده شعرم باشی.
-راستی شعر مرا می خوانی؟-
نه،دریغا،هرگز،
باورم نیست که خواننده شعرم باشی.
- کاشکی شعر مرا می خواندی!-
 
 
وقتی تو نیستی، خورشید تابناک،
شاید دگر درخشش خود را،
و کهکشان پیر گردش خود را
از یاد می برد. و هر گیاه،
از رویش نباتی خود، بیگانه می شود.
 
افسوس!
آیا چه کسی تو را،
از مهربان شدن با من، مایوس می کند؟
 
ای مهربان من،
من دوست دارمت؛
چون سبزه های دشت
چون برگ سبز رنگ درختان نارون.
 
ای قامت بلند مقدس،تندیس جاودان،
ای مرمرسپید،
 
ای قامت بلند ای از درخت افرا
گردنفرازتر
از سرو سربلند بسی پاکبازتر
ای آفتاب تابان
از نور آفتاب بسی دلنوازتر
ای پاک تراز برفهای قله الوند،
تو ،با نوشخند مهر،با واژه محبت،
فرسوده جان محتضرم را ز بند درد
آزاد می کنی.
وبا نوازشت،این خشکزار خاطره ام را،
آباد می کنی.
ای مرمر بلند سپید،ای پاکی مجرد پنهان
مهر سکوت را ،زین سنگواره لب سرد ساکتت
-بردار
ای آفریده من،با واژه های ناب
     در معبد خیالی خود ساختم تو را.
 
اما،ای آفریده من!
-نه، ای خود تو آفریده مرا،
-اینک،
با من چه می کنی؟؟؟؟؟؟!!!!!
!

 

ای بلند اندام،سیاه جامه به تن،دلبر دلیر، آن شیر

بیا که دیده من

به جستجوی تو گر از دری شده نومید

              گمان مدار که هرگز

                      -دری دگر زده است

در انتظار امیدم،در انتطار امید
طلوع پاک فلق را،چه وقت آیا من
به چشم- غو طه ورم در سرشک-
خواهم دید؟؟؟!!!
تو ای گریخته از من! حصار خلوت تنهایی مرا بشکن
به من بتاب،که سنگ سرد دره ام
که کوچکم،که ذره ام
مرا ز شرم مهر خویش آب کن
مرا به خویش جذب کن،مرا هم آفتاب کن.
دوباره با تو نشستن
- دوباره آزادی؟
مگر به خواب ببینم،
- شبی بدین شادی
 
اگر تو باز نگردی،به طفل ساده خواهر
که نام خوب تو را
زنام مادر خود بیشتر صدا زده است
چگونه با چه زبانی به او توانم گفت:"که بر نمی گردی"
ونام خوب تو در ذهن کودک معصوم
تصوری ست همیشه،
همیشه بی تصویر،همیشه بی تعبیر
دوباره با من باش! پناه خاطره ام
ای دو چشم،روشن باش!(
فانوس روشن باش)

من ندانم که کیم ،من فقط می دانم

                    که تویی،شاه بیت غزل زندگیم

 

 

 

 

 

 

اگر نمی توانی بلوطی برفراز تپه ای باشی
بوته ای دردامنه کوهی باش
ولی بهترین بوته ای باش که کنا راه میروید
 
اگرنمیتوانی درخت باشی بوته باش
اگر نمی توانی بوته ای باشی علف کوچکی باش
وچشم اندازکنار شاهراهی را شادمانه ترکن
 
اگر نمی توانی نهنگ باشی فقط یک ماهی کوچک باش
ولی بازیگوش ترین ماهی دریاچه !
همه مارا که ناخدا نمی کنند
اما ملوان می توان بود
 
دراین دنیا برای ما کاری هست
کارهای بزرگ وکارهای کوچکتر
وآنچه وظیفه ماست چندان دورازدسترس نیست
 
اگر نمیتوانی بزرگراه باشی کوچه راه باش
اگر نمی توانی خورشید باشی ستاره باش
با بردن وباختن اندازه ات نمی گیرند
هرآنچه هستی بهترینش باش

بعضیهابرای رسیدن به یک زندگی راحت عمری زجر میکشند
بعضیها فکرمیکنند پول مغز می آوردوبی پولی بی مغزی
بعضیها برای حفظ پول همیشه بیدارند
بعضیها برای دیدن پول همیشه می خوابند
بعضی ها نان جوانیشان را میخورندوبعضیها نان موی سپیدشان را
بعضی ها صدای آب را ترجمه میکنند
بعضیها صدای دل خودشان را هم نمی شنوند
بعضی ها ابتذال را با روشنفکری اشتباه میگیرند

 

 

می دانی !؟
چنگی به دل نمی زند این باران خرداد ماه
هوای شهرم – من می دانم-
به چیزی گرم نیست مثل دلم.
هالا دیگر نه قرار است کسی از دوباره پنجره را معنی کند
نه لطف خدا عاشقی را تر
من هم آرام آرام می رسم به لذتِ نرسیدن
                                       به سکوتِ نشنیدن
به خوابِ ندیدن .
ممممم هیچ.فقط آنجا که هستی دروغکی به ستاره ها بگو:
( دارد قد می کشد )
بگو امروز فرداست که سر انگشتانش سیر آب شود آز عطش شما
*
می بینی! من هنوز این خیالبافی هایم خوب نشده ها
گفتی میپرد از سرت باور کردم.
خبر بد اینکه :
من دیگر حنایم رنگ نداشت برای محبوب شب ها
آمدنت را که باور نکردند
ریختند.
این شبها روی آن نیمکت خاکی پاییزی از سرم گرمی آغوش تو می پرد.
یادت هست فکر کردی خوابم برده ؟!
*
نه تو هم دروغ گوی خوبی نیستی
دست تو را هم خوانده اند.
 بی بی ام در افسانه هایش گفته بود :
شبها که باران می بارد
از سقف آسمان ستاره چکه می کند.
- بزرگ شده ام اما هنوز ساده باور می کنم -
باران آمدو
مثل محبوب شب ها
امشب
ستاره ها هم ریختند
 
---------------------
ما شاعران خوبی بودیم بانو.
عطر گیسوی باران خورده اتان حسن تعلیل حرفهای من بود،
صلابت قدمها و مردانگی صدای من، شاه بیت غزلهای شما.
اینکه گرفته ایم،
اینکه گوشه ای کز می کنیم،
حرفی نمی زنیم و چیزی نمی خوریم،
اینکه اشکمان از شعرمان جاری تر است،
ـــ گناه کسی نیست؛
نه من نه شما
نه آن الههء مفلوک غزل ـــ
قمار بدی بود
( شبهای تلخی است )
قافیه را باخته ایم عزیز
قافیه را باخته ایم
.

 

این ابر تیره را نم باران نبود و نیست؛....باران

 

 

 

خدایا دلم را مثل درخت انجیریکه در کوچه باغ بهارساکن است،سبز فرما و دستهایم را در رودهای عاشقی که به دیدار تو می آیند،شناور کن
 
خدایا!بهشت بی تو ازگلدانی که بر تاقچه ی اتاقم ذاشته ام،حقیرتر است و جهنم ار آتش فراق تو را فرو بنشاند،از همه ی دریاها و اقیانوسها وگواراتر وگرامیتر

ای خوشبوتر از پیراهن یوسف!ای خوش آواتر از تیشه ی فرهاد!ای خواستنی تر از عشق
روح خسته ی مرا به شاخه های پر شکوفه کرامتت پیوند بزن و دل خفته ام را از پشت نزدیکترین سیاره صدا کن
 
خدایا!گناهانم را مثل برهای درخت انجیر باغ پاییز فرو بریزو در روز پر جذبه ی حشر زبانم را با نام مبارکت گویا فرما
 
خدایا،وقتی از تو حرف می زنم ناگهان احساس میکنم پیامبری در رهایم قدم میزند و مرا به سوی تو میخواند

نامه یکی از اعضا

با عرض سلام من حسن محمدیان هستم یکی از اعضای این وبلاگ

شما دوستان میتوانید به آدرس میل من مطالب یا سوالات خودرا بفرستید تا در اسرع وقت به سوالات شما پاسخ داده بشود

با تشکر