دختر شب

حرفهای عاشقانه

دختر شب

حرفهای عاشقانه

من این جا هستم

میدانم بر نخواهی گشت

زمان همه چیز را پشت سر خواهد گذاشت

میدانم که بر نخواهی گشت

چه اتفاقی بین ما افتاد

هرگز تکرار نخواهد شد

هزاران سال کافی نخواهد بود برای من که خاطرات تو در ذهنم محو شوند

و اکنون این جا هستم

میدانم که میگذارم فرار کنی

میدانم که تر ا گم خواهم کرد

هیچ چیز نمی تواند همان طور که پیشتر بود باشد

یک هزاره میتوانست برای تو کافی باشد که مرا ببخشی

من این جا هستم

عاشق تو حذف شده از

عکسها و دفترچه های خاطرات

و تمام چیزها و یادگاریها

نمی توانم در ک کنم دارم دیوانه میشوم و از خودم دلقک بازی در میاورم

نامه هایی که نوشتم هرگز نفرستادم

نمی خواستی که مرا بشناسی

نمیتوانم قبول کنم که چقدر من ابله بودم

مسله اصلی گذشت زمان و وفاداری من است

اگر هنوز در باره من فکر میکنی

مطمئنا میدانی که من هنوز منتظر تو هستم .

شعر

 

وای، باران؛   باران؛

شیشه پنجره را باران شست.

از دل من اما،

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

 

من شکو فائی گلهای امیدم را در روءیاهامی بینم،
و ندائی که به من می گوید:
"گر چه شب تاریک است
دل قوی دار،
سحر نزدیک است
از گریبان تو صبح صادق، می گشاید پر و بال.
تو گل سرخ (نازنین)منی، تو گل یاسمنی
تو مثل چشمه نوشین کوهسارانی
تو مثل قطره باران نو بهارانی،تو روح بارانی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
- نه، از آن پاکتری.
 
تو بهاری؟ نه،-بهاران از توست.
از تو می گیردوام، هر بهار اینهمه زیبایی را.
 
گل به گل،سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تواند.
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت سوکواران تواند.
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک،اما آیا باز بر می گردی؟
چه تمنای محالی دارم خنده ام می گیرد!

 

 

در میان من و تو فاصله ها ست.

گاه می اندیشم،

-می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری!

 

تو توانائی بخشش داری.

دستهای تو توانائی آن را دارد؛

-که مرا، زندگانی بخشد.

وتو چون مصرع شعری زیبا،

سطر برجسته ای از زندگی من هستی.

 

 

من در آئینه رخ خود دیدم، و به تو حق دادم.
آه می بینم،می بینم
تو به اندازه تنهائی من خوشبختی
من به اندازه زیبائی تو غمگینم
 
 
 
آرزومی کردم،
که تو خواننده شعرم باشی.
-راستی شعر مرا می خوانی؟-
نه،دریغا،هرگز،
باورم نیست که خواننده شعرم باشی.
- کاشکی شعر مرا می خواندی!-
 
 
وقتی تو نیستی، خورشید تابناک،
شاید دگر درخشش خود را،
و کهکشان پیر گردش خود را
از یاد می برد. و هر گیاه،
از رویش نباتی خود، بیگانه می شود.
 
افسوس!
آیا چه کسی تو را،
از مهربان شدن با من، مایوس می کند؟
 
ای مهربان من،
من دوست دارمت؛
چون سبزه های دشت
چون برگ سبز رنگ درختان نارون.
 
ای قامت بلند مقدس،تندیس جاودان،
ای مرمرسپید،
 
ای قامت بلند ای از درخت افرا
گردنفرازتر
از سرو سربلند بسی پاکبازتر
ای آفتاب تابان
از نور آفتاب بسی دلنوازتر
ای پاک تراز برفهای قله الوند،
تو ،با نوشخند مهر،با واژه محبت،
فرسوده جان محتضرم را ز بند درد
آزاد می کنی.
وبا نوازشت،این خشکزار خاطره ام را،
آباد می کنی.
ای مرمر بلند سپید،ای پاکی مجرد پنهان
مهر سکوت را ،زین سنگواره لب سرد ساکتت
-بردار
ای آفریده من،با واژه های ناب
     در معبد خیالی خود ساختم تو را.
 
اما،ای آفریده من!
-نه، ای خود تو آفریده مرا،
-اینک،
با من چه می کنی؟؟؟؟؟؟!!!!!
!

 

ای بلند اندام،سیاه جامه به تن،دلبر دلیر، آن شیر

بیا که دیده من

به جستجوی تو گر از دری شده نومید

              گمان مدار که هرگز

                      -دری دگر زده است

در انتظار امیدم،در انتطار امید
طلوع پاک فلق را،چه وقت آیا من
به چشم- غو طه ورم در سرشک-
خواهم دید؟؟؟!!!
تو ای گریخته از من! حصار خلوت تنهایی مرا بشکن
به من بتاب،که سنگ سرد دره ام
که کوچکم،که ذره ام
مرا ز شرم مهر خویش آب کن
مرا به خویش جذب کن،مرا هم آفتاب کن.
دوباره با تو نشستن
- دوباره آزادی؟
مگر به خواب ببینم،
- شبی بدین شادی
 
اگر تو باز نگردی،به طفل ساده خواهر
که نام خوب تو را
زنام مادر خود بیشتر صدا زده است
چگونه با چه زبانی به او توانم گفت:"که بر نمی گردی"
ونام خوب تو در ذهن کودک معصوم
تصوری ست همیشه،
همیشه بی تصویر،همیشه بی تعبیر
دوباره با من باش! پناه خاطره ام
ای دو چشم،روشن باش!(
فانوس روشن باش)

من ندانم که کیم ،من فقط می دانم

                    که تویی،شاه بیت غزل زندگیم

 

 

 

 

 

 

اگر نمی توانی بلوطی برفراز تپه ای باشی
بوته ای دردامنه کوهی باش
ولی بهترین بوته ای باش که کنا راه میروید
 
اگرنمیتوانی درخت باشی بوته باش
اگر نمی توانی بوته ای باشی علف کوچکی باش
وچشم اندازکنار شاهراهی را شادمانه ترکن
 
اگر نمی توانی نهنگ باشی فقط یک ماهی کوچک باش
ولی بازیگوش ترین ماهی دریاچه !
همه مارا که ناخدا نمی کنند
اما ملوان می توان بود
 
دراین دنیا برای ما کاری هست
کارهای بزرگ وکارهای کوچکتر
وآنچه وظیفه ماست چندان دورازدسترس نیست
 
اگر نمیتوانی بزرگراه باشی کوچه راه باش
اگر نمی توانی خورشید باشی ستاره باش
با بردن وباختن اندازه ات نمی گیرند
هرآنچه هستی بهترینش باش

بعضیهابرای رسیدن به یک زندگی راحت عمری زجر میکشند
بعضیها فکرمیکنند پول مغز می آوردوبی پولی بی مغزی
بعضیها برای حفظ پول همیشه بیدارند
بعضیها برای دیدن پول همیشه می خوابند
بعضی ها نان جوانیشان را میخورندوبعضیها نان موی سپیدشان را
بعضی ها صدای آب را ترجمه میکنند
بعضیها صدای دل خودشان را هم نمی شنوند
بعضی ها ابتذال را با روشنفکری اشتباه میگیرند

 

 

می دانی !؟
چنگی به دل نمی زند این باران خرداد ماه
هوای شهرم – من می دانم-
به چیزی گرم نیست مثل دلم.
هالا دیگر نه قرار است کسی از دوباره پنجره را معنی کند
نه لطف خدا عاشقی را تر
من هم آرام آرام می رسم به لذتِ نرسیدن
                                       به سکوتِ نشنیدن
به خوابِ ندیدن .
ممممم هیچ.فقط آنجا که هستی دروغکی به ستاره ها بگو:
( دارد قد می کشد )
بگو امروز فرداست که سر انگشتانش سیر آب شود آز عطش شما
*
می بینی! من هنوز این خیالبافی هایم خوب نشده ها
گفتی میپرد از سرت باور کردم.
خبر بد اینکه :
من دیگر حنایم رنگ نداشت برای محبوب شب ها
آمدنت را که باور نکردند
ریختند.
این شبها روی آن نیمکت خاکی پاییزی از سرم گرمی آغوش تو می پرد.
یادت هست فکر کردی خوابم برده ؟!
*
نه تو هم دروغ گوی خوبی نیستی
دست تو را هم خوانده اند.
 بی بی ام در افسانه هایش گفته بود :
شبها که باران می بارد
از سقف آسمان ستاره چکه می کند.
- بزرگ شده ام اما هنوز ساده باور می کنم -
باران آمدو
مثل محبوب شب ها
امشب
ستاره ها هم ریختند
 
---------------------
ما شاعران خوبی بودیم بانو.
عطر گیسوی باران خورده اتان حسن تعلیل حرفهای من بود،
صلابت قدمها و مردانگی صدای من، شاه بیت غزلهای شما.
اینکه گرفته ایم،
اینکه گوشه ای کز می کنیم،
حرفی نمی زنیم و چیزی نمی خوریم،
اینکه اشکمان از شعرمان جاری تر است،
ـــ گناه کسی نیست؛
نه من نه شما
نه آن الههء مفلوک غزل ـــ
قمار بدی بود
( شبهای تلخی است )
قافیه را باخته ایم عزیز
قافیه را باخته ایم
.

 

این ابر تیره را نم باران نبود و نیست؛....باران

 

 

 

خدایا دلم را مثل درخت انجیریکه در کوچه باغ بهارساکن است،سبز فرما و دستهایم را در رودهای عاشقی که به دیدار تو می آیند،شناور کن
 
خدایا!بهشت بی تو ازگلدانی که بر تاقچه ی اتاقم ذاشته ام،حقیرتر است و جهنم ار آتش فراق تو را فرو بنشاند،از همه ی دریاها و اقیانوسها وگواراتر وگرامیتر

ای خوشبوتر از پیراهن یوسف!ای خوش آواتر از تیشه ی فرهاد!ای خواستنی تر از عشق
روح خسته ی مرا به شاخه های پر شکوفه کرامتت پیوند بزن و دل خفته ام را از پشت نزدیکترین سیاره صدا کن
 
خدایا!گناهانم را مثل برهای درخت انجیر باغ پاییز فرو بریزو در روز پر جذبه ی حشر زبانم را با نام مبارکت گویا فرما
 
خدایا،وقتی از تو حرف می زنم ناگهان احساس میکنم پیامبری در رهایم قدم میزند و مرا به سوی تو میخواند

عاشقانه ها

عشق یعنی اینکه بدونی منتظر تلفن شماست.

عشق یعنی یه نفر دیگه هم آرزوهات رو بدونی.

عشق یعنی بدانی که چه خواهد گفت.

عشق یعنی وقتی نیست به یاد خاطرات اون لبخند بزنی.

عشق یعنی به خاطر اون پا روی دلت بزاری.

عشق یعنی تفاهم در مشکلات.

عشق یعنی بدونی که نمیشه اما نتونی ترکش کنی.

عشق یعنی وقتی دیدیش تنت آنقدر گرم بشه که دکمه پیراهنت رو بازکنی یا آستینت را بالا بزنی.

عشق یعنی فرار از تیرس نگاه معشوقت حتی در تابلو ترین نقطه دنیا.

عشق یعنی وقتی سفر رفتی توی جیبت قلبشو با خودت ببری.

عشق یعنی چیزی رو شریکی خوردن.

عشق یعنی آرامش در کنار معشوق حتی در هنگام درد.

عشق یعنی فراموشی درد یک جراحت.

عشق یعنی فراموشی معشوق.................


عشق یعنی مستی و دیوانگی

عشق یعنی با جهان بیگانگی

عشق یعنی شب نخفتن تا سحر

عشق یعنی سجده ها با چشم تر

عشق یعنی در جهان رسوا شدن

عشق یعنی اشک حسرت ریختن

عشق یعنی لحظه های التهاب

عشق یعنی لحظه های ناب ناب

عشق یعنی دیده بر در دوختن

عشق یعنی در فراقش سوختن

عشق یعنی سرورای آویختن

عشق یعنی زندگی را باختن

عشق یعنی عطر گلهای سفید

عشق یعنی یک بغل دلدادگی


عشــــــــق آمد و عاقبت  مرا رسوا کرد  

                 با آن همه بیدلی ، مرا شـــیدا  کــــرد

چون عـــــــــــشق ندانست ره عـقل کجاست

                    رفتم به خرابه ها ، باز مرا پیدا کــرد


آخرین حرف

چه شبهایی زبی تابی

ز غم ها و ز بی یاری

نبودهیچ مفهومی

نگاهی

کلامی

از تویادگاری

جوانی نوجوانی

کجارفت نمی دانی؟

وفا و مهربانی

چه شد هیچ نمی دانی؟

به یاد آرم زمانی را

که گریه بود کارم

زتنها ماندن و ماتم

نبودهیچ دلدار در این عالم که بنشیند به پهلویم

به هفت عالم دعا کردم به خالق التماس کردم

جوانی را طلب کردم

دعا کردم دعا کردم دعا کردم

که این بارم تو باشی یاور و یارم

در این کلبه دراین افسون توباشی نغمه و سازم

به هیچ حرفم نرو

این بار زپیش من

همین است آخرین حرفم بــاز


عشق در لحظه پدید می آید، دوست داشتن در امتداد زمان .

عشق معیارها را در هم می ریزد ، دوست داشتن بر پایه معیارها بنا میشود

عشق ویران کردن خویش است و دوست داشتن ساختنی عظیم .

عشق ناگهان و ناخواسته شعله می کشد، دوست داشتن از شناختن

سرچشمه می گیرد

عشق قانون نمی شناسد ، دوست داشتن، اوج احترام به مجموعه ای از

قوانین طبیعی است

عشق فوران می کند چون آتشفشان و شره می کند چون آبشاری عظیم

دوست داشتن جاری می شود چون رودخانه بر بستری با شیب نرم .

عشق ، دق الباب نمی کند ، حرف شنو نیست ، درس خوانده نیست ،

درویش نیست،حسابگر نیست ، سر به زیر نیست ، مطیع نیست ،

دیوار را باور نمی کند/کوه را باور نمی کند ، گرداب را باور نمی کند ، زخم دهان باز کرده را باور نمی کند ،

مرگ را باور نمی کند؛ و در آخر سربازی نرفته نیست؛ دشمن هم نیست .

*عشق لطفی است بی معنا

*عشق موجی است بی دریا

*عشق افسانه ای است گنگ

*عشق سوختن وخاکستر شدن است

پرنده را دوست دارم نه در قفس

عشق را دوست دارم نه برای هوس

تو را دوست دارم تا آخرین نفس!!!

دوست داشتن برتر از عشق است...